مقاله دوازدهم ، منوچهر جمالى

ناى ِخـرد ( خورنا ) ، زمزمه ميكند
سروش ، گوش براى شنيدن زمزمه بن كيهانست
خـرد
با « زمزمهِ بُـن ِكيهان درانسان » كار دارد
نه با عربده و هوچيگرى و هياهو

منوچهرجمالی

گوش سرود خرد ، گوشى است كه سرود يا نواى ناى خرد بهمنى را كه » خور نا « زمزمه ميكند ، از ژرفاى نهفته انسان ميشنود . در شنيدن « انديشه هاى ژرف تاريك خود» است كه راز اين انديشه ، گشوده ميشود . در شنيدن انديشيدن ، آموختن نيست . گوش انسان ، بخشى از سروش است كه ميتواند آهسته ترين بانگ ژرفاى ضمير را ، كه اين همانى با » بن كيهان = اصل اصل كيهان « دارد بشنود . گوش سرود خرد ، كه سروش باشد ، نماد خرديست كه حساسيت فوق العاده براى شنيدن « راز نهفته كيهانى » را دارد .
اصل اصل كيهان و اصل اصل انسان يكيست . پس انسان در انديشيدن ، درونسوsubjective يا برونسو objectiveنميانديشد .
اى از همه پيش و از همه بيش
ازخود ، همه ديده ، وزهمه ، خويش ( عطار )
موقعى انديشيدن، بهمنى است كه آنچه را از خود ، مى انديشيم ، و آنچه را در خود ، از همه ميانديشيم ، باهم بخواند .
گوهر خرد در فرهنگ ايرانى با « زمزمه » كاردارد . انديشه هاىخرد ، نواى زمزمه ناى است ، و خرد ، توانائى براى شنيدن اين نواى لطيف و شاد شدن از اين نواى لطيفست . خرد ، اوج حساسيت در بيان و اوج لطافت در شيوه دريافت اين بيان ، در فرهنگ ايرانست . خرد بهمنى ، در ژرفاى ناپديد و نهفته اش ، زمزمه ميكند . بقول منتهى الارب ، زمزمه ، « آوازيست كه از دور آيد و درآن بانگ باشد + يا هر آواز خفيست كه شنيده نشود + يا آواز خفيست كه فهميده نشود » . پس زمزمه به رغم آوازبودن ، راز است . او خود را ، راز گونه ، بيان ميكند . در زمزمه اش ، با يد معنا و مقصودش را جست . او در پيدائى ، ناپيداست . او، آهنگ موسيقى و شعر و رنگ و بو است ، كه فهم رازهايش، نياز به گوش سروش دارد . بهمن كه نخستين بار به جمشيد پديدار ميشود ، جامه ابريشم باريك يا به قول گزيده هاى زاد اسپرم « جامه اى كه خود روشنى بود » پوشيده است . « حرير باريك يعنى حرير تنك » . جامه باريك ، جامه ايست كه درون نماست . « باريك » ، شفافيت است كه يكى از ويژگيهاى لطافت است . ذات بهمن يا « آسن خرد » ، لطافت است . آنچه ميانديشد ، لطيف و باريك است . از جامه اى كه پوشيده ، ميتوان درونش را ديد . صورت و حرف ، بايد پوشش باريك يا تنك باشد . مثلا در گزيده هاى زاد اسپرم ، آسمان ، جامه اهورمزداست و از اين جامه كه پوشيده ، ميتوان ، شش امشاسپندانش را آشكار ديد ( گزيده هاى زاد اسپرم ، بخش ٢٢ ، پاره ٩ ) .بهمن ، چنين جامه اى پوشيده است . انديشه ها و گفته ها و كرده هاى بهمنى ، همه « جامه درون نما » هستند . بهمن ، جامه ريا نمى پوشد . ظاهر بهمن ، درست شيشه شفافيست كه ميتوان باطن او را ديد .
اين جامه سپيد روشن ، در واقع جامه درون نماى لطيفست . بهمن را از درون اين جامه سپيد شبكه گونه ميتوان ديد . اين جامه ، نماد آنست كه بهمن ، « هميشه شفق » است . بهمن ، هميشه « روشنى افق » است ، هميشه « نخستين تابش روشنى » ، هميشه اول بامداد است . نخستين تابش روشنى ، سپيده دم ، بن و تخم روشنى است . از اين بن و تخم است كه همه روشنى ها مى تابد . براى اين خاطر است كه جامه سپيد ، ويژه بهمن است . به همين خاطر ، آئين ايرانيان آن بود كه جامه بهمن را با رسيدن به پانزده سالگى ، كه شاپيك shapik ناميده ميشد ، بپوشند ، كه امروزه زرتشتيان « شبى » مينامند ، ولى معناى بسيار سطحى و دور افتاده از اصل ، به آن ميدهند . رد پاى اين واژه در كردى ، به شكل « شه باك » مانده است كه يك معنايش « اسرار درويشانه » است . ومعرب همين واژه ، « شفق » است كه برآيند محبت و مهربانى و رأفت و عطوفت را دارد ، و درواقع اصطلاح « ثوب شفق » ، چيزى جز همان جامه شاپيك بهمنى نيست . آنكه اين جامه را ميپو شيد ، با بهمن ، پيمان مى بست كه از اين پس ، خودش باشد ، و در زندگى ، بهمنى ( يعنى با رجوع بسرچشمه كيهانى درون خودش ) بينديشد . شاپيك يا سدره پوشيدن ، به معناى آن نبود كه به دين زرتشتى گرويده است ، بلكه به معناى آن بود كه فرد مستقل و آزاد شده است .
از اين رو ، « خود آزاد و مستقل » ، با پوشيدن اين جامه ، از نو زاده ميشد . بدين جهت ، اين جشن را ، « ناوا زوت » ميگويند ،كه تحريف همان واژه « نوزاد » است ، و به معناى « آغاز روند نو زائى خود rennaisance » ميباشد . با رسيدن به اين سن ، انسان ، آزاد و مستقل ميشود ، چون از اين پس ، بهمنى ميانديشد ، و فرمان مستقيم از بهمن درونش ميگيرد ،كه سروش در گوش او زمزمه ميكند . از اين پس كسى به او نميگويد چنين كن و چنان كن . بهمن ، خداى « پيمان در سوگند بود و آئين سوگند خورى با بهمن كار داشت ، و » اين رسم ، ميان اعراب نيز نفوذ كرده بود ، و در اسلام نيز باقى مانده بود ، چنانكه خليفه براى گرفتن بيعت ، زير « قبه شباك » مى نشست . « شبكه » هم كه از پيوستن نى ها به هم در آغاز ساخته ميشد و از سوراخهايش ميشد ، فراسويش را ديد ، همانند « جامه تنك درون نما » ، نماد بهمن بود .
راههاى « پيدائى بهمن هميشه نا پيدا » ، راز و زمزمه و بوئيدن و تحول پذيرى ( هر لحظه به شكلى بت عيار درآمد دل برد و نهان شد ) است . اين اصل ، كه بهمن ، اصل گمى در هر انسانى است و انسان ، هميشه بايد آنرا بجويد ، واروزنه اصل اديان نورى و اديان ساميست كه « خداى همه دانى هست كه اين دانائيش را به واسطه برگزيده اش ، انتقال ميدهد كه او به همه بشر بدهد » . جستن راز در زمزمه و بو و تحول ... گوهر خرد بهمنى است . خرد بهمنى با راز و زمزمه و بوئيدن و گمان زدن و تحول پذيرى هميشگى اصل اصها كار دارد ، نه با حقيقتى كه شكل معلومات را دارد و نزد يكنفر برگزيده يا كتاب و آموزه اش به وديعه سپرده شده است . بهمن ، در نخستين پيدايشش ، رام + ارتا فرورد + بهرام ميشود . اينها سه چهره بهمن نا پيدا هستند .
١- در رام ، بهمن ، راز و زمزمه و بو ميشود .
٢- در ارتا فرورد ، دايه ( زاياننده يا ماما ، پرورنده = شير و شيره ( افشره ) و آب يا « اشه جهان » ميگردد .
٣- در بهرام ، جوينده و « اصل تحول پذير » ميگردد .
اين سه چهره ، سه اصل لطافت هستند . گوهر خرد ، لطافت است . بهمن و سروش ، هردو اصل ضد خشم ( قهر و خشونت و خونخوارى و تهديد و وحشت انگيزى و انذار ) هستند . راز و زمزمه و بو و اشه و جويتدگى و نيروى تحول پذيرى ، چهره هاى لطافت هستند . لطف يا باريكى ، گوهر هر انديشه ، و هر شيوه ايست كه خرد به كار ميبرد .