مقاله دوم ، منوچهر جمالى

بهمن ، آئين جمشيد
بهمن ياهومن ، خردِخودزاىجمشيدى
كه باخدايان، هـمپـُرسى ميكند،
وشهـر(=جامعه+حكومت) ميسـازد

جمشيد با خردش ، « نخستين شهر» را ميسازد
ضحاك با علمى كه از اهريمن ميآموزد، مغزها را مى بلعد
(ضخاك ابتكارساختن مدنيت را، ازخرد انسان ميگيرد)

منوچهرجمالی

در شاهنامه و در ونديداد و متون پهلوى ، بشيوه گوناگون ، ياد از جمشيد ميشود . الهيات زرتشتى نميتوانست چهره نخستين جمشيد را كه در فرهنگ اصيل ايران داشت ، بپذيرد . در اين متن ها ، با جمشيد كه نزد مردم ايران ،از محبوبيت فراوان برخوردار بود ، برخورد هاى متفاوت و متناقض ميشود . اگر اين روايات را گردهم آوريم ، و باهم بسنجيم ، تناقض ميان آنها را بخوبى مى بينيم . روايات زرتشتى در اوستا و متون پهلوى ، همگى ، مسخسازى چهره جمشيد هستند . توبه نامه جمشيد ( اساطير ايران ، عفيفى )، درست مُدل توبه نامه هائيست كه آخوندها با زور و جبر و تحريف ، از مخالفان اسلام گرفته اند، وامروزه ميگيرند در آينده خواهند گرفت . روايات مربوط به جمشيد در اين متون ، همه باهم متناقضند .
همين تناقضات ، مارا به باز سازى تصوير اصيل جمشيد ، راهنمائى ميكنند . جمشيد ( در واقع جفت جم و جما ) در فرهنگ اصيل ايران ، نخستين جفت انسان ، و بن ويا تخم همه مردمان جهان بود. اين جمشيد بن همه مردمانست كه باخردش ، نخستين شهر يا مدنيت را درگيتى ميسازد . به عبارت ديگر ، خرد انسان ، اصل آفريننده مدنيت است ، نه خداى فراسوى جهان ، كه همگوهر با انسان نيست .موبدان زرتشتى ، در ونديداد دستكارى كرده اند ، و اهورامزدا را آموزگار جمشيد ساخته اند ، تا به او، شيوه « خشت سازى » را بياموزد ، چون خشت ، تخم و بن خانه سازى و شهر سازى شمرده ميشد . با اين تحريف ، سخن اهورامزدا را ، اصل مدنيت ساخته اند . در حاليكه بهمن ، اصل خرد خندان ، در آميخته شدن و همپرسى رود وه دائيتى ، با تخم جمشيد ، از جمشيد ميرويد ، و با اين خرداست كه به انجمن خدايان راه مى يابد ، و همپرس خدايان ميشود ( جداگانه بررسى خواهد شد ) . گوهر جمشيد، و آنچه جمشيد ميكرد و ميانديشيد ، گوهر همه انسانها ، و شيوه انديشيدن و كار كردن همه انسانهاست .
جم و جما ، گياه يا درختى بودند كه از ريشه اى ميروئيدند كه دوخدا ، همديگر را در آغوش گرفته بودند . خدا و انسان باهم يك درختند . ريشه ، جفت خداست ، و تنه و شاخه ، جفت انسان است . تخم خدا ، درخت انسان ميشود . اين بنياد فرهنگ ايران در هزاره ها بوده است ، كه به كلى با اديان سامى ، و فرهنگ يونان فرق دارد . جم و جما ، از عشق خدايان به هم ، ميروئيدند . اين ريشه ، همان بهروج الصنم ( بهروز و سن= سئنا= سيمرغ ) است ،كه سپس در افواه و ادبيات ، به شكل « اورنگ و گلچهره » يا « مهر و وفا » يا « ورقه و گلشاه » باقى ماند . اين گياه را » بهروج الصنم + مردم گياه + مهر گياه + ادويچ گريك ( خوارزميها ) + هه سن بگى ( كردها ) + شطرنج .... « ميناميدند . طبعا انسان ، مستقيما فرزند خدايان كيهان ، و همگوهر آنان بود .
انسان ، از عشقى كه بن كيهانست ، به وجود ميآمد و همگوهر با آن عشقست . چنين انسانى ، نه نياز به پيامبر و واسطه دانش داشت ، نه نياز به حكومت الهى و فر ايزدى . اين انسان ، با همان آسن خرد ، يا خردى كه كيهان را ميآفريند ، انباز بود . تخمهائى كه سيمرغ از وجود خود ميافشاند ، انسانها بودند . انسانها ، تخمهاى سيمرغ بودند . در هر انسانى ، تخم سيمرغ بود . اين انسان ، خردى داشت ، كه همگوهر خرد خدايانى بود كه بن كيهان بودند . و اين آسن خرد يا خرد افزونى ، يا سپنتا خرد يا مينوى خرد ، خردى بود كه در جستن و آزمودن در تاريكيها ، ميانديشيد ، و از گوهر ژرف خود انسان ، ميتراويد ، و از هيچ خدائى ، بينش خود را به وام نميگرفت ، و نياز به دزدى كردن بينش از يهوه و يا زئوس نداشت .دزديدن بينش از ديگران ( كه امروزه به شكل تقليد از غرب و از آخرين انديشه هاى غرب ، برترين افتخار روشنفكران و پست مدرنيستها ى ماست ) ، بزرگترين ننگ بود ، چون « نفى اصالت از انسان بطور كلى بود » .
انسانى كه اصالت ندارد ، بينش را ميدزدد ، يا به عبارتى كه ميان ايرانيان متداول بود ، مغز ديگران را فرو مى بلعد . در فرهنگ ايران ، خدا يا فرستاده اش ، آموزگار انسان نبودند . خدا برانسان ، قدرت نداشت .خدا ، رابطه آموزگارى با انسان نداشت ، بلكه خرد خدا ، همان خرد انسان بود . آموزگار بودن ، نخستين رابطه قدرتى را ايجاد ميكند . اين سخن على ، امام متقيان ، كه هركه حرفى به من بياموزد ، سيد من هست ، براى ايرانى ، يك ننگ بود . آموزشى كه ايجاد تابعيت شاگرد را از آموزگار و حاكميت آموزگار را به شاگرد بكند ، رابطه اهريمنى شناخته ميشد ، هرچند كه اين آموزگار ، خدا باشد . خدا و انسان در فرهنگ ايران ، همخردند ، همانديشنده اند ، همپرسند ( باهم مى جويند و باهم مى پژوهند ) . چنانكه رد پاى اين انديشه در مينوى خرد ( ترجمه تفضلى ) باقيمانده است .
در فرهنگ اصيل ايران ، خردمند و انديشمند و دانا ، در دانش و خرد و انديشه اش ، راد است ، نه آموزگار . رادى در دانش ،كه جوانمردى در دانش باشد ، برترين نيكوكاريست . انديشه و خرد و دانش را ميافشاند ، نه آنكه با آن معامله كند ، و در برابر آنچه ميدهد ، تابعيت و عبوديت و اطاعت نميخواهد . رادى در دانش ، به كلى با مفهوم « فرماندهى و حاكميت خرد برتر يا كل خرد » با «فرمان پذيرى و تابعيت خرد كمتر » فرق دارد . خداى ايران ، جوانمرد است . با ميتراس ، خداى « دارنده= مالك » ميآيد ، كه ارثـش سپس به اهورامزدا و يهوه و پدرآسمانى و الله ميرسد .
حاكميت آموزگار و تابعيت شاگرد ، برضد خرد خودجوشيست كه در جستن و آزمودن ، مستقيما از خود انسان ميجوشد . ضحاك ، نماد انسانيست كه خردش ، خود زا نيست ، و با انديشيدن خودش ، به بينش نميرسد ، و به همين علت ، براى رسيدن به بينش ، پيمان تابعيت با اهريمن مى بندد . با ضحاك كه همان ميتراس ميباشد ، مفهوم خرد نازا كه بخودى خودش نميتواند به دانش و بينش برسد ، پيدايش مى يابد . خرد جمشيد ، خرد بهمنى بود كه از او مستقيما ميزائيد . با ضحاك ، خردى پيدا ميشود كه خود نميتواند به دانش راه يابد . اين واقعه اى اسطوره اى نشان ميدهد كه فرهنگ اصيل ايران ، به بينش وامى ، بسيار بدبين بوده است ، چون نخستين آموزگار را اهريمن دانسته ، و نخستين پيمان را ، پيمان حاكميت اهريمن و تابعيت انسان دانسته است . اهريمن :
فراوان سخن گفت زيبا و تغز
جوان را زدانش ، تهى بود مغز
همى گفت دارم سخنها بسى كه آنرا جز از من نداند كسى
جوان گفت برگوى و چندين مپاى
بيآموز مارا ، تو اى نيك راى
بدوگفت : پيمانت خواهم نخست
پس آنگه سخن در گشايم درست
جوان نيكدل بود ، پيمانش كرد چنان كه بفرمود سوگند خورد
اين پيمان كه جز سخن آموزگار، سخنى ديگر نشنود ، و هرچه فرمان ميدهد ، بكار بندد ، و جز آن كارى نكند ، همان « ميثاقيست كه ايمان » برآن بنا ميشود . اين ميثاقست كه بنياد اديان ساميست . اين پيمانست كه سرانجام ، به « خوردن مغزها ، يا خردهاى جوان ، يا خرد هاى خود آفرين » ميكشد . محتويات « پيمان ميتراس » در ميترايشت ، و در نقشهاى برجسته ميتراس در باختر ، باقى نمانده است ، ولى شاهنامه « محتواى اين پيمان » را بخوبى نگاه داشته است . در شاهنامه چنين پيمانى ، اهريمنى خوانده ميشود. دين در فرهنگ ايران ، به كلى برضد چنين ايمانى بوده است . با بلعيدن مغزها از دومارى كه بر دوش ضحاك روئيده اند ، همه خردها ، سترون ميگردند ، و نيازمند آموزگار و معلومات وامى ميگردند .
خرد انسان ، ابتكار شهر سازى و شهر آفرينى و قانونگذارى را از دست ميدهد . معناى خوردن مغزها بوسيله ضحاك ماردوش ، از عباراتى كه در مينوى خرد ميآيد ، روشن ميگردد . مغز ديگران را خوردن ، به معناى « دزديدن خرد از ديگران است » ، چنانكه در مينوى خرد ( بخش ١ پاره ۴۶ + ۴٧+ ۴٨+۴٩ ) ميآيد « از خواسته ديگران مدزد تا كوشش درست خودت از ميان نرود . چه گفته شده است كه آنكه نه از كوشش خويش بلكه ازچيز ديگرى خورد ، مانند كسى است كه سر مردمان را به دست دارد و مغز مردمان را خورد » . همانسان كه رادى ، رادى دانش وخواسته ، باهمست ، دزدى خواسته و انديشه نيز باهمند . ضحاكى كه از انديشيد هاى خرد اصيل خود زندگى نميكند ، خردهاى مردمان ميدزدد . خوردن مغز جوانان ، از بين بردن نيروى آفريننده شهر سازيست ، چون مغز كه در اصل » مزگا « نوشته ميشود به معناى ( مز+ گاه ) زهدان ماهست كه هلال ماه باشد . وماه ، نماد شهر آرمانيست .
چنانكه واژه « شهر » در عربى كه به« ماه » گفته ميشود ، در فارسى به شهر = مدينه گفته ميشود . با زايش انديشه هاى مغز است كه ميتوان شهر و مدنيت ساخت . و اين بهمن يا هومنست كه در چهره هاى ( ماه + گوشورون ) پديدار ميشود ( ماه نيايش ، ماه ، ماه پـُر است كه بهرام باشد و گوشورون ، ارتافرورد است كه چهره ديگرش رام است ) . اين خرد ، همان خرد جمشيديست كه هرانسانى داشت ، و با آن ميتوانست ، شهر آرمانى ( جمكرد = ور جمشيد ) را بسازد .
اين خرد ، خرد شهر ساز و مدنيت ساز بود ، چون اين بهروج الصنم كه بهروز = بهرام و سيمرغ باشد ، چيزى جز همان « سه تا يكتا » نيست كه بن جهان و انسان است . سن يا سئنا ، دوچهره گوناگون دارد : يك چهره اش رام نى نواز است كه با نواختن نى ، همه مردم را به جشن اجتماع ميكشد . و از اين جاست كه كردها به سياستمدار ، راميار ميگويند ، چون او يار رام ، خداى شهر ساز است . به همين علت ، به اهلى سازى ، رام كردن ميگويند . و واژه مدنيت عربى كه به مدينه ياز ميگردد ، معرب واژه « مدو نات » است كه مركب از دوبخش : ماد + نات = ماه + نى ميباشد كه به معناى « ماه نى نواز » است . نام مازندران نيز كه « مز ناى » باشد ، همين معنا را دارد .
اين زنخداى موسيقى است كه مدنيت را برپايه جشن همگانى و قداست جان ميسازد . چهره ديگر سن = سئنا ، سيمرغ دايه است كه نامهاى گوناگون دارد . از جمله ارتافرورد = فروردين + گوشورون + خرم + فرخ + دى . بدينسان آنچه از ديد ما يك جفت است ( بهروز + سن ) ، سه چهره است ١- بهرام ( بهروز = ر وزبه ) كه ماه پر باشد ٢- رام ٣- ارتا فرورد يا دايه ( گوشورون + خرم + فرخ ) اين سه ، سه مرحله از پيدايش بهمن يا هومن هستند كه اصل ناپيداى همه اصلهاست . بهمن نيز نامهاى گوناگون دارد : ١- اكومن يا اكوان كه اصل پرسش و تعجب باشد + ٢- اركمن ، مينوى اركه يا خره + ٣- انديمان . باربد كه لحن ها يا دستانهاى سى روز ماه را ساخت ( اين آهنگها و سرودهاى كهن را بازسازى كرده است ) نام روز دوم را كه بهمن باشند ، آئين جمشيد ناميد . بهمن ، دين جمشيد ميباشد . دين ، به معناى بينشى است كه ازژرفاى خود انسان در سرخوشى ( ديوانگى ) زائيده ميشود .
در كردى ، هنوز« دين» ، اين سه معنا را نگاه داشته است ( ديدن + زائيدن + ديوانگى ) . پس بهمن ، شيوه بينش جمشيد يا انسان است كه از خود او ميزايد . اكنون بهمن در آسمان نيز اين سه چهره ( بهرام = ماه پر + رام + گوشورون = فرخ و خرم و ارتا فرورد ) را دارد . و ماه كه همان پيشوند مادونات = مدينه (= شهر ) باشد ، نماد طيف مدنيت هاست . چنانكه شهر در فارسى معناى گسترده اى دارد . شهر به امپراطورى و به مدنيت جهانى ( جهانشهر ) گفته ميشود . « شهر » ، اين همانى جامعه و حكومت را نشان ميدهد . بخوبى ديده ميشود كه بهمن كه امروزه به « خرد نيك » برگردانيده ميشود ، اصل شهرسازى و مدنيت سازى بوده است ، و ويژگى هر انسانيست ، و جمشيد با همين بهمن يا آسن خرد خودش ، شهر آرمانى ايرانى را ميسازد .
الهيات زرتشتى ، مجبور بود كه جمشيد را از « نخستين انسان » بيندازد . نخستين انسان بودن ، نشان فطرت يا گوهر هر انسانيست . هنگامى كه نخستين انسان با خردش ، شهر و مدنيت آرمانى را ميسازد ، پس هر انسانى چنين توانائى را دارد . بدينسان امكان قدرت ورزى موبدان از راه دادن فر ايزدى كه بر ضد فر كيانى يا جمشيدى بود ، از بين ميرفت . به همين علت ، جمشيد را يك شاه ساخته اند ، كه اگر شهر بهشتى را هم بسازد ، عمل استثنائى يك پهلوان شمرده ميشود ، نه گوهر هر انسانى .