مقاله هفتم ، منوچهر جمالى

كسى حقانيت به حكومت كردن در ايران دارد
كه در ناپـيـداى « دژ بهـمن» را
بدون کاربرد قهر، بگشايد

حقانيت به حكومت كردن در ايران
در اثر داشتن تجربه مستقيم از بهمن ، يا آسن خرد است

منوچهرجمالی

در فرهنگ اصيل ايران ، هيچكس ، حقانيت به حكومت كردن را از « ترويج دين زرتشتى » نميگرفت ،كه آموزه موبدان زرتشتى شده بود . همينگونه حقانيت به حكومت كردن را ، از « ترويج مذهب شيعه » نميگيرد ، كه آنگاه، مفهوم « مشروعيت » جانشين مفهوم « حقانيت » ميشود ، بلكه حقانيت به حكومتگرى ، فقط پيآيند تجربه مستقيم انسان ، از خرد مينوئى يا خرد بهمنى است ،كه در هر انسانى أميخته با انسان هست ، و فقط يافتن در ناپيداى اين دژ ، و گشودن آن ، به عهده خود انسانست . اين خرد است كه بنياد شهر ( جامعه و حكومت ) است ، نه ايمان به پيامبرى و كتابى و آموزه اى ،كه نياز به « ترويج آن ايمان در همه مردمان » است . در حاليكه شهرخرد ، بر پايه « انگيختن اين خرد مينوئى يا بهمنى يا جمشيدى » در همه است . براى ايجاد شهر ايمان بايد ، آن گونه ايمان ( به دين يا مذهب يا مسلك) را مرتبا ترويج كرد ،كه طبعا به « انحصار ترويج و تبليغ يك دين يا مذهب يا مسلك در يك جامعه ميانجامد » . در حاليكه براى ايجاد « شهر خرد » ، بايد همه مردمان را بدان انگيخت كه راه به خرد بهمنى يا جمشيدى خود ، بيابند . گشودن درى كه به خرد بهمنى انسان در ژرفاى خود انسان « ميانجامد ، نهادن بنياد مدنيت ( شهر ) و حكومت ( شهر ) است .
درماه نيايش ، ويژگى گوهرى بهمن را ميشناسيم ،كه « ناديدنى و ناگرفتنى » است . اين انديشه در داستان برگزيدن كبخسرو به شاهى ، شكل « در نا پيداى دژ بهمن » را ميگيرد . خرد بهمنى ، درى نا پيدا و نا محسوس و ناگرفتنى دارد ، ولى راهيا بى به اين دژ كه درش ناپيدا ، و طبعا تسخير ناپذير است ، ايجاد حقانيت به رسيدن به حكومت ميكند . بهمن ، نسخير ناپذير است ، و كسى نميتواند آنرا تصرف كند و مالك آن شود ، بلكه ميتواند فقط به آن راه يابد ، هنگاميكه بهمن ، در ناپيداى خود را به روى او ، بگشايد . اين انديشه در شاهنامه شكل پهلوانى ميگيرد ، و رنگ روايت زرتشتى پيدا ميكند . در اين داستان ، بخوبى ميتوان ديد كه چگونه انديشه « گشوده شدن دژ بهمن ، يا اصل هميشه نهفته بهمن » ، تبديل به « تسخير پذيرى » آن ميشود . اين تناقض در داستان مانده و بسيار چشمگير است . بهمنى كه هيچ زور و خشمى را به خود نمى پذيرد ، و به خود راه نميدهد و از خود ، طرد ميكند ، در پايان از كيخسرو ( برغم روش بهمنى اش در گشودن در ) تسخير ميگردد و جزو « ملكش » ميشود . بدينسان ، جامعه و حكومت كه همانند « دژ بهمنى » است ، تسخير پذير ميگردد و ميتوان آنرا تصرف كرد و مالك آن شد .
درست اين انديشه برضد فرهنگ اصيل ايرانست . هر چند كه اين پيرايه پهلوانى به آن بسته شده ، ولى به آسانى ميتوان اين پيرايه جعلى را دور ريخت ، و هسته معناى آنرا باز يافت . بهمن ، مينوى هر مينوئى ، و مينوى هر انسانى است . و واژه « معنا » ، درست معرب همان واژه مانا = من = مينو است . چنانكه اسم معنا ، اسمى را ميگويند كه با حس نميتوان آنرا درك كرد . معنى كه همان مانا و بهمن است ، حقيقت و باطن محسوس نابودنى انسانست .
زراه » خرد« بنگرى اندكى كه « معنى مردم » چه باشد يكى
پس يافتن راه مستقيم به معناى نا پيداى مردمانست كه حقانيت به حكومت كردن ميدهد . كيكاوس براى برگزيدن يكى از دوپسرش به شاهى ( فريبرز + كيخسرو ) هردو را به « گشودن دژ بهمن » روانه ميكند . هركدام كه توانست دژ بهمن را « بگشايد » ، حق به حكومت كردن در ايران دارد . كسى فر دارد كه بتواند در ناپيداى دژ بهمن را بيابد و آنرا بگشايد . دراين دژ است كه كيخسرو پس از گشودن :
يكى شهر ديد اندرآن دژ فراخ پراز باغ و ايوان و ميدان و كاخ
البته اين داستان در دوره چيرگى ساسانيان ، دستكارى شده تا كيخسرو در خدمت آئين زرتشتى ، اين دژ را بگيرد ، چون زرتشتيان درآن از اهريمنان ( پيروان زنخدائى ) در رنجند .
برنجست از اهريمن ، ايزد پرست
نيارد بدان مرز ، موبد نشست
ولى كيخسرو و كيكاوس ، از شاهان پيش از پيدايش دين زرتشتى هستند ، و اين بخشهاى داستان ، از افزوده هاى بعديست .
بهمن يا هومن ، - اصل ضد خشم ( قهر و تجاوز و خشونت ) و ٢- اصل قداست جان ( نابـُر ) و ٣- اصل آشتى اضداد است و۴- اصل همپرسى در انجمن است . فريبرز و طوس كه در آغاز ميكوشند دژ بهمن را با زور وخشونت و قهر بگشايند ، وكامياب نميشوند ، واز آن دست ميكشند ، و براين باورند كه هيچكس ديگر هم نميتواند آنرا » تسخير« كند .
چو لشگر بنزديكى دژ رسيد زمين همچو آتش همى بردميد
سنانها ز گرمى همى برفروخت
ميان زره ، مرد جنگى بسوخت
زمين سربسرگفتى از آتش است
هوا ، دام اهريمن سركش است
سرباره دژ ، بد اندر هوا نديدند جنگ هوا را روا
سپهبد : فريبرز را گفت : مرد سر همنبرد اندر آرد بگرد
به تيغ و كمان و به تير و كمند بكوشد كه بردشمن آرد گزند
به پيرامن دژ ، يكى راه نيست
وگرهست ، از ما كس آگاه نيست
تو انديشه در دل مياور بسى
تو نگرفتى اين دژ ، نگيرد كسى
بگشتند يكهفته گرد اندرش بجائى نديدند پيدا درش
« دژ بهمن » ، فريبرز را برغم همه زورورزى و خشونت و قهرش ، به خود نمى پذيرد وراه نميدهد . دژ بهمن را نميتوان با زور و خشم و تهديد، يافت و گشود . بهمن ، هديه است ، و نميتوان آنرا تصرف و تسخير و ملك خود كرد . خرد بهمنى و يا جمشيدى را نميتوان با تهديد و خشم و جهاد و يامرگ و يا جزيه و با شمشير تيز، تصرف كرد و تابع و تسليم خود ساخت . خردى ، جامعه و حكومت خرم ( شهر ) را ميسازد ، كه زنجير چنين گونه اسارت و تابعيتى را از پاى خود بگسلد . عقلى كه بنا برحكمت ، در برابر شمشير سر فرود آورده است ، و تسليم قدرت شده است ، و ايمان را جانشين خرد ساخته است ( عقل ، ابزار ايمان ميشود ) ، توانا به آفريدن شهر ( جامعه و حكومت ) نيست .
كيخسرو ، همين دژ را ،با همان ويژگيهائى كه بهمن دارد ودر بالا شمرده شد ، ميگشايد . بايد همگونه و همگوهر بهمن شد ( با بهمن آميخته شد )، تا بهمن ، در ناپيدايش را بنمايد ، و بخودى خود ، باز شود .اين بخش از داستان در اثر دستكاريهاى موبدان ، همخوان با انديشه اصلى ، سروده نشده است . فقط بخش نخستينش ، همان گوهر بهمنى را نشان ميدهد . با خشم و خونخوارى و خشونت وجان آزارى ، نميشود به بهمن يا » آسن خرد « راه يافت . اينست كه كيخسرو ، نامه اى مينويسد ، و به گودرز ميسپارد تا در ديوار دژ بنهد
چو نامه بديوار دژ در نهاد به فر جهانجوى خسرو نژاد
شد آن نامه نامور ، ناپديد خروش آمد و خاك دژ بر دميد
و از اينجا به بعد ميتوان « روند پيدايش روشنى را از تاريكى » ديد كه همان « پيدايش بهمن از درون تاريك » است . بهمن با زايش بينش از زهدان تاريك ، كار دارد ، و از اين رو بهمن ، بينش خندان يا خرد خندان « است ، چون بينش زاينده از ژرفاى خود انسانست .
تو گفتى برآمد يكى تيره ابر هوا شد بكردار گام هژبر ....
برآمد يكى ميغ و بارش تگرگ
تگرگى كه بارد زالماس مرگ ...
ازآن پس يكى روشنى بردميد شد آن تيرگى سربسر ناپديد
برآمد يكى باد با آفرين هواگشت خندان و روى زمين
جهان شد بكردار تابنده ماه برفتند ديوان بفرمان شاه
در دژ پديد آمد «آنجايگاه » فرود آمد آن گرد لشگر پناه
بدژ رفت آن شاه آزادگان ابا پير گودرز كشوادگان
يكى شهر ديد اندر آن دژ فراخ
پر از باغ و ايوان و ميدان و كاخ
از ابر تيره ، روشنى بردميد ، و هواوزمين خندان گشت ، اينها فروزه هاى سيمرغ و بهمن هستند . چنانكه در برهان قاطع، ققنس ( كه مرغ نى نوازيست كه منقارش ٣۶٠ سوراخ براى نواختن دارد = بانى ، زمان را كه سال باشد ميآفريند كه همان سيمرغست ) و بهمن ، آتش افروز خوانده ميشوند . وبرق يا آذرخش يا آذرگشنسپ يا آتشه يا ابرنجك ، يكى از » آتش افروزها « هستند . رعد و برق كه از ابر سياه زده ميشدند ، خنده يا قهقهه ابر يا سيمرغ شمرده ميشدند . مولوى گويد:
چو رعد و برق ميخندند ، ثنا و حمد ميخوانم
چو چرخ صاف پرنورم بگرد ماه ، گردانم
برق يا آذرخش يا آذرگشنسب ، اخگر آتش يا جمره اى بود كه « بن گرما و روشنى » بشمار ميرفت . اين بن آتش يا روشنى است كه « گستره روشنى » ميشود . هرپديده اى در فرهنگ ايران ، تخمى داشت . روشتى هم تخم داشت . تخم روشنائى ، « اخگر يا آذرخش » بود. چنانكه در داستان هوشنگ نيز ، از بهم خوردن دوسنگ ، همين اخگر يا « تخم آتش و روشنائى= فروغ » پيدايش مى يابد :
برآمد بسنگ گران ، سنگ خرد
همان و همين سنگ بشكست خرد
فروغى پديد آمد از هردوسنگ
دل سنگ گشت از فروغ ، آذرنگ ...
كه اورا فروغى چنين هديه داد همين آتش آنگاه ، قبله نهاد
از اين « تخم آتش » يا « جمره » كه برق ابر ميزند ، در جشن سده ، به زمين و چشمه و بن گياهان فروميرود ، و سرچشمه گرما در زير زمين و چشمه ها و بن درختان ميگردد ، و اينها را در زمستان گرم نگاه ميدارد ، و براى بن هاى در ختان و چشمه ها ، جشن فراهم ميسازد . جشن سده ، دهم ماه بهمن است . آذرخش يا جمره در ماه بهمن ، از آسمان به زمين (= آرميتى ) در روز دهم كه روز « آناهيتا » است فروميرود .
اينست كه سه زنخدا را كه « ١- رپيتاوين= ارتا فرورد + ٢- آرميتى + ٣- آناهيتا » ، بهمن ، باهم يگانه ميسازد . اينست كه واژه « سـده » ، بايد همان « سه + دى يا سه + داه يا سه + تى » باشد كه به معناى سه زنخداست ، چون جشن سده ، جشن آميختن سه زنخدا باهمست ، و اين جشن تا نوروز ادامه داشته است . جشن سده و جشن نوروز ، سر و ته يك جشن بوده اند . ايرانيان ، هفت هفته پى در پى ، جشن ميگرفته اند . همين تخم گرما كه « زنخدا رپيتاوين » باشد ، در روز يكم سال نو ، درنوروز ، از زمين زائيده ميشود ، و زمين ميخندد ، و به فراز شاخ هاى درخت و آسمان ميرود ، و روشنائى را در آسمان ميگسترد و هوا نيز ميخندد . برق يا آذرگشنسپ ، تخم آ تش است كه حريق يا خرمن آتش ميشود . چنانكه رد پايش در شعر حافظ مانده است :
برقى از منزل ليلى بدرخشيد سحر
وه كه باخرمن مجنون دل افكار چه كرد
در بندهشن بخش نهم ديده ميشود كه نام ابر و برق ، هردو سنگ هست ( بخش نهم بندهشن پاره ١٣٩ ). سنگ، همان « آسنگ = آسن » است . از سنگست كه تخم آب و تخم آتش( روشنائى ) پديد ميآيد .
نام ديگر ابر ، قين= غيم است كه هم به معناى زهدان، و هم به معناى « دختر رامشگر آوازخوان » است ( مقدمة الادب خوارزمى ) . به همين علت به نيشابور ، » ابر شهر « ميگفته اند، كه به معناى « شهر سيمرغ = شهر سيمرغ رامشگر و چامه سرا و پاى باز و نى نواز » بوده است . بينش در اين فرهنگ ، همان رويش گياه از تخم نهفته در زير زمين ، يا همان زايش كودك از زهدان تاريك ( پرزانك كه فرزانه باشد ، در كردى به معناى زهدانست ) يا همان روشنائى يا برقى بود كه از ابر تاريك زده ميشد . برق ، آتش افروز( آذر فزا ) است ، و آتش افروز، همان آتش زنه است ، و نام بهمن و سيمرغ ( ققنس = سيمرغ = ارتا فرورد ) ، آتش افروز يعنى آتش زنه هست . چنانكه سنائى گويد :
كآفتاب سپهر با همه قدر آتش افروز ديگدان من است
و آفتاب ، در اصل ، همان ارتافرورد = رپيتاوين بوده است ( در نخستين قصيده عبيد زاكانى ) . آفتاب ، آتش افروز = آتش زنه است . برق يا آذرخش يا آذر گشنسپ ، « تخم روشنائى » يا « تخم بينش » شمرده ميشده است . يك نام برق ، بومه است . و بومة ، نام جغد است ،كه مرغ بهمن ميباشد . بومه به آتشى كه ازسم اسب نيز ميخيزد ( ناظم الاطباء ) گفته ميشود . نام جغد يا بوم در بندهشن ، اشو زوشت است ،كه يه معناى « دوستدارنده اشه» ، يا « دوستدار شيره نهفته در ژرفاى هر چيزى » ميباشد . همين جغد است كه در يونان هم نماد حكمت و بينش است ، و برروى سكه هاى شهر آتن ضرب شده است .
اين مينمايد كه « آتشكده آذرگشنسپ » آتشكده اى بوده است كه با پديده برق ، و با پيدايش بهمن ، يا اصل بينش از تاريكى ، كار داشته است .
درپايان اين داستان ديده ميشود كه كيخسرو ، درهمانجا كه « روشنى بر دميده است » ، آتشكده آذرگشنسپ را بنا ميكند :
بدانجا كه آن روشنى بر دميد سر باره تيز شد ناپديد
بفرمود خسرو ، بدان جايگاه يكى گنبدى سر بابر سياه
درازا و پهناى او ده كمند بگرد اندرش ، طاقهاى بلند
ز بيرون چو نيم از تك تازى اسب برآورد و بنهاد آذرگشسـپ
در بندهشن بخش نهم ( پاره ١٢۵ ) ميآيد كه » آذر گشنسپ تا پادشائى كيخسرو بدان آئين پاسبانى جهان ميكرد .
چون كيخسرو بتكده را همى كند ، بريال اسب نشست و تيرگى و تاريكى را از ميان برد و جهان را روشن بكرد تا بتكده ويران شد به همان جاى بر فراز اسنوند ( كوه ) آتشگاهى نشانده شد ، بدان سبب آنرا گشنسپ خوانند كه بر يال اسپ نشاند . اين پاره نشان دست بدست شدن آتشكده از رهبران يك دين به رهبران دين ديگريست ، چون آذر گشنسپ ، با « اسپ واقعى » كارى ندارد . « آذر» ، چنانچه در دسنويس ۴١٠ ( هزوارشها ) آمده است به « بانوى با بينش و زهدان » اطلاق ميشده است ، و نام دختر رستم در بهمن نامه، « بانو گشنسپ » است كه بايد همان « آذر گشنسپ » باشد .
چنان ديد بانو گشسپ سوار كه بد دختر رستم نامدار
همانگه به كردار آذرگشنسپ چو كوه دماوند برانگيخت اسپ
« بانو گشنسپ » همان « آذرگشنسپ » است ، و اسپ ، هلال ماه بوده است ، چنانكه « خنگ شب آهنگ » نام ماه تابانست ، و كنايه از براق حضرت رسالت در شب معراج است . گشن اسپ ، زهدان آسمان ( هلال ماه ) است كه پراز تخمست . و چون تخم ، در فرهنگ ايران ، اصل روشنائيست ، پس زهدان پراز تخم ، اصل روشنائيست . به سخنى ديگر « آذرگشنسپ » به معناى بانوئيست كه زهدانش پراز تخم، يااصل نور وگرماست، و اين همان رپيتاوين است . اينكه بريال اسپ آنرا جابجا ميكنند،علت آنستكه موى سر و يال اسپ ، اين همانى با « ارتافرورد» دارد . بررسى گسترده اين موضوع درفرصت ديگر خواهد شد .

خردِ بهمنى ، « كلـيـد » است

خردانسان در فرهنگ ايران ، كليد همه درهاى بسته است
نهادن نامه در ديوار، همان كليد خردست كه در را ميگشايد

چو در بستست ، درج نا پديدش
بيك بوسه توان كردن كليدش
- عطار
چو زين بگذرى مردم آمد پديد شد اين بندها را سراسر ، كليد
سرش راست برشد چو سرو بلند بگفتار خوب و ، خرد كاربند - فردوسى

اين انديشه در شاهنامه كه« خردانسان،كليدهمه بندها و طلسمهاست و ميتواند همه رازها را بگشايد » و نجم الدين رازى در كتاب مرصاد العباد ، از ديد اسلام ، بدان اعتراض ميكند ، از كجا ميآيد ؟ چون ، چنين خردى كه ميتواند همه طلسمها و بندها را بگشايد ، پس ميتواند همه رازهاى مدنيت و حكومت و قانون را بگشايد . ودر شاهنامه ، به انسان ، چنين خردى نسبت داده ميشود . چنين خردى، با حكومت مستبده و خود كامه يك فرد ، در تضاد است . اين خرد ، چگونه وكى، با حكومت شاهى پيوند داده شده است ؟ سده ها موبدان زرتشتى در الهياتشان و در آموزه حكومتشان، برضد اين انديشه بزرگ ، جنگيده اند و آنرا تاريك و مغشوش ساخته اند .
بخشى از اين نكات ، هنگامى روشنتر ميگردد كه موضوغ « نهادن نامه در ديوار » بيشتر بررسى گردد ، چون با نهادن نامه در ديوار دژ است كه در ِ دژ ، پديدار و گشوده ميشود . كيخسرو »چو نامه بديوار دژ در نهاد « ، در بسته پديدار و گشوده ميشود . اين نامه نهادن در ديوار ، همان » تصويربنياديست كه فرهنگ ايران از « خرد » داشته است . خرد ، كه گوهر بهمن است ، اصل ضد خشم و اصل قداست جان و اصل بزم انجمنى و همپرسى انجمنى است . « خرد » برعكس مفهوم « عقل » ، چيرگى نميخواهد ، چنگ واژگونه نميزند( مكر و خدعه نميكند ) ، نميشكند ، نميخواهد بيازارد ، بلكه كليد عشق است ، كه سراسر بندهاى آفرينش را با يك بوسه ، با آميختن به هم ، با پيچيدن با آنها ، ميگشايد . گشودن در ، با كليد بوسه در شعر عطار ، از مفهوم « بوسه » در فرهنگ ايران ، روشن ميگردد . « همبوسى » در پهلوى به معناى آبستن يا حامله شدن بوده است ( ماك كينزى ) . همچنين با بوسه اهريمن است كه ازكتفهاى ضحاك ، مداوم مار ميرويد .
بهمن در« ماه شب چهاردهم » ، پديدار ميشود كه نامش كليچه سيم است ، و كليچه در فارسى ، به معناى كليد چوبين است . نخستين شكل بهمن ، كليد است . بهمن ، ( در پيدايش در ماه )كليد آسمان ميشود ، و همين كليد است كه از تخمهاى ماه ، بزمين فروميريزد ، و در هرانسانى ، تخمه كليد ميشود و از هر انسانى ميرويد . اين همان خرد بهمنى در انسان است كه كليد گشودن هرچيزيست . بهمن ، كه اصل هر اصليست ، همان آسن خرد است ،كه تبديل به كليد گشودن رازها در هرانسانى ميشود .
« سيم » كه صفت كليد است ( كليچه سيم ) ، همان معناى « يوغ = جفت » را دارد ،كه در سانسكريت « يوگا » است ،كه به معناى وصال است . پس بهمن ، كليد وصال است . در سانسكريت ، يوگ ، به معناى اتصال و بهم بستن و وصل و اتحاد روح فردى با روح كيهانى يا روح كلى است .
در واقع يوغ = سيم = گـواز= لـَو ... همان بهروز و سيمرغ، يا بهروج الصنم است كه نام ديگرش « آسن خرد » بود . به عبارت ديگر ، بهمن ، كليد وصال و عشق ميگردد . براى گستردن اين نكات كه ما را با انديشه فرهنگ اصيل ايران درباره خرد بهمنى، يا خردكليدى آشنا ميسازد، مطلب دراجزاء گوناگون بيان ميشود كه پيوند دادنش بسيار آسانست .
١- ديوار Divar=di+varكه از دو بخش دى + ور ساخته شده است ، به معناى « زهدان خداى دى = خره = اركه = شب افروز » است . ور ، واژه ايست كه معناى شهر ، پيداكرده است ( ور جم= شهر جم + شهر در اصل وردنه خوانده ميشده است كه امروزه « برزن » شده است، و داراى پيشوند« ور» ميباشد ) به علت آنكه خدايان ماه ، خدايان قداست جانند ، و جائى شهر ( جامعه و حكومت ) است، كه جان ، مقدس شمرده شود . اين اصل بنيادى مدنيت از ديد فرهنگ ايرانست . نهادن نامه در ديوار ، به معناى « رسيدن به وصال خدا » بوده است .
٢- در هزوارش جوتا jota برابر با « نامه» درپهلوىnaama+naamak است .معناى جوتا به شكل «جوت » در كردى باقيمانده كه همان « جفت » فارسى باشد. جوت دركردى ، داراى معانى جفت + بهم چسبيده + همسر + شخم زدن است . جوت بون ، بهم چسبيدن و باهم ساختن ميباشد . جوتگرين ، ازدواج است . جوته مه ران به معناى دو دوست جانى است . جوته ، به معناى دو قلو و دو هم پايه است . پس « نامه » ، گوهر به هم چسباننده ، يا اصل شخم زننده است كه هر دو ، برابر با عمل عشق ورزى نهاده ميشوند . پس گذاردن نامه در ديوار ، به معناى ، اتصال يافتن با خدا بوده است . البته ديوار خانه يا شهر ، همان تصوير زهدان را ارائه ميداد ، چون زهدان ، نماد پناهگاه از هرگزندى بوده است .
اينكه بهمن ، نخست به شكل ماه ، پديدار ميشود كه ديدنيست ولى ناگرفتنى است ( در ماه نيايش ) ، و ماه شب چهاردهم ، كليچه سيم خوانده ميشود ، اين پيوند ، مارا يارى ميدهد كه بسيارى از نكات گمشده را باز يابيم . كليك در فارسى ( برهان قاطع ) به معناى جغد يا بوم است ، كه اين همانى با بهمن دارد ، و مرغ معرفت در تاريكى بوده است ، و به همين علت سپس مرغ شوم ساخته شده است ، چون خدايان نورى و توحيدى ، با « بينش در تاريكى » ، كه « بينش برپايه جستجو و آزمايش » است ، دشمن بوده اند ، و آنرا زشت و خوار ميدانسته اند ، و نمادهايش را كه مرغان شب و جانوران سوراخ زى ( از جمله مار ) بوده اند ، شوم و اهريمنى ساخته اند . كليك ، به معناى انگشت كوچك ( خنصر ) نيز هست . اين انگشت هم ، به بهمن منسوبست ، و درواقع دكمه پستان را با انگشت كوچك، نشان ميدهند، و براين باور بودند كه از اين انگشت ، جان به تن ميرود ، و از همين انگشت ، جان در مرگ ، بدر ميآيد . كليچه سيم كه ماه شب چهاردهم باشد ، و كليچه كليد چوبين است ، رابطه بهمن و ماه را پديدار ميسازد . « بهمن» كه اصل آشتى دهنده و به هم چسباننده است ، براى مفاهيم قفل و كليد ، بكار برده شده است .
چون اصل به هم چسباننده بوده است ، از اين رو در كردى به بهمن ( برف انباشته روى هم كه به هم چسبيده اند ) و قفل شدن دندانها ، كليله ميگويند . البته خرد هم، تجربيات و انديشه ها را به هم ميچسباند . كليل ، كليد است ، و كليل دان ، قفلست . كليل و كوم ، قفل چوبين دراست . كليل در كردى به معناى كليد و قفل و موى فرفرى است ، چون كليد با پيچيدن و پيچانيدن كار داشته است . و درست همان كليك كه درفارسى جغد و انگشت كوچكست ، در كردى ( كه ليك ) به معناى كليد چوبين دراست . اين سه باهم در تصوير بهمن ، اين همانى داشته اند . درمقايسه زبانهاى ايرانى ، ميتوان معانى گوناگون يك واژه را در اين زبانها هنگامى فهميد كه تصوير نخستين آنهارا در اسطوره ها بيابيم .
به هم پيچيدن ، نماد عشق ورزى بوده است . اينست كه پيچه، يا لبلاب ( لـَو + لاو) همان اشق پيچان ، نماد عشق بوده است . كاليدن و آغاليدن ( كه ريشه واژه كليد باشند ) از اين ريشه آمده اند . اين نشان ميدهد كه بهمن در پيدايشش ١- در ماه پر ( بهرام ) و هلال ماه ( رام + ارتا فرورد )، با سراسر جهان ، عشق ورزى متقابله ميكرده است ، و كليد گشودن همه بندها بوده است . زمين( =گوشورون ) و ماه ، كه دوشكل پيدايش بهمن هستند ، باهم در رابطه عشق ورزى متقابله داشته اند .
بر اين زمينه است كه ميتوان دريافت كه چرا كيخسرو ، « نامه در ديوار دژبهمن » مينهد . و ميتواند در دژ بهمن را كه دژ « آسن خرد يا مينوى خرد » است بگشايد ، و مستقيما به اين خرد، كه كليد همه مشكلهاست راه يابد . با زور و خشم و تهديد و فشار ، نميتوان راه به اين خرد ژرف، كه در گوهر هر انسانى هست ، راه يافت . بهمن ، كليد عشق است كه با آن ميتوان راه به ژرفاى خود ( دژ بهمن ) يافت، و آسن خرد را كه نيروى آفريننده جامعه و حكومت است كشف كرد . از اين رو شيوه انديشيدن بهمنى ، كليد در ِشهر و مدنيت جمشيدى است . مينوى مينو بودن بهمن ، بيان » ناديدنى بودن و ناگرفتنى بودن » اين اصل اصول « است . هيچ قدرتى و حكومتى و حاكمى ، نميتواند مالك بهمن = مالك آسن خرد ، يا مينوى خرد گردد ، و آنرا در انحصار خود درآورد . بهمن ، راد است . همه خدايان ايران ، رادند ، از اين رو هر » ردى « نخست در رديف و صنف خود هست . اين راديست كه رد ميكند.
از اين رو در فرهنگ ايران ، خدا به هيچ روى ، مالك جهان و مالك خردها و روانها نيست ، طبعا مقتدر نيست . او راد است ، چون آنچه خودش هست ، همان را مى بخشد .
چون اصل خرد هست ، خردش را درگيتى هديه ميكند . بهمن يا آسن خرد ، « گيتى خرد » ميشود . ماه آسمان كه « بينا » خوانده ميشود ، گوشورون (= زمين ) ميشود . خرد بهمنى ، پس از شكل آسمانى ، شكل زمينى به خود ميگيرد . خرد بهمنى ، پس از آنكه شكل آسمانى يافت ، شكل زمينى پيداميكند ، و « گيتى خرد » ميشود ، ودر هرجانى و در هرانسانى ، اين خرد بهمنى پخش ميگردد . از آنجا كه بهمن ، گوهر رادى : گوهر خرد است ، خرد راد است . خرديست كه آموزگار انديشه ها نميشود ، خرد برتر از همه خرد ها نيست ، بلكه در همه خردها ، ميگسترد . خردبهمنى ، خرد ژرف و ناپيدا و نهفته در همه انسانها ميگردد . او مالك خرد انسانها نيست ، بلكه خرديست كه اصل همه خردهاست .
بدينسان ، فرهنگ ايران در مسئله حكومت ، راستاى ديگرى دارد كه اديان سامى دارند . در اديان سامى ، همه املاك و اقتدارات ، ازآن يهوه و پدر آسمانى و الله است . الله ، انحصار مالكيت و قدرت جهان را دارد . با فرهنگ ايران كه گوهر خدا ، يا اصل اصول را ، رادى ميداند ( ردان اشون ) ، همه مالكيت ها و اقتداراتى كه تا كنون درانحصار الله و يهوه و پدر آسمانى بودند ، از آنها رفع و سلب ميگردند .
گوهر خدا براى ايرانى ، جوانمرديست . خدا ، مالك خردها و مقتدر برخردها نيست . خدا ، آموزگار خردها نيست . خدا خرديست كه در همه خردها ، پخش شده است . خرد بهمنى در هرانسانى هست ، و فقط بايد راه گشودن آنرا يافت ، و اين خرد بهمنيست كه حكومت و قانون از آن ميتراود . حكومت ، پيدايش خرد بهمنى انسانها در همپرسى و سگاليدن باهمست .
از اين رو مالكيت و اقتدار بر » خواسته ها و خردها « از همه سازمانهاى دينى ، حذف ميگردد . خدا ، راد و جوانمرد است و مالك « خواسته ها و خردها و جانها » نيست ، و چيرگى برهيچ چيزى و كسى ، نميطلبد . پس حاكميت الهى ، بزرگترين توهين به خداست .